سه‌شنبه، تیر ۰۹، ۱۳۸۸

چه طور تاریخی داریم اصولاً

تاریخ بخوانیم 1-
از مشروطه به بعد:
محمد علی شاه قاجار در 1304 در ایتالیا مرد.
پسرش احمد شاه قاجار در 1308 در فرانسه مرد.
جانشین‌اش رضا شاه پهلوی در 1323 در افریقای جنوبی مرد.
پسرش محمد رضا شاه پهلوی در 1359 در مصر مرد.

چهارشنبه، خرداد ۲۷، ۱۳۸۸

ترسم که نمانم من از این رنج

They ask you, hey what's happening in Iran and you just simply start crying

شنبه، خرداد ۲۳، ۱۳۸۸

one way ticket back home

I think, I know exactly what happend in their minds,30 years ego, when hundreds of Iranian students studying all over the world, took a one-way ticket back home
suddenly you feel you must be home when your home is changing; if not you may never feel home there again. no matter the change is a revolution or an Election, you just know it

Blindness

Yes, You Can

چهارشنبه، خرداد ۲۰، ۱۳۸۸

ایران روح یک جهان بی‌روح

می‌دانید این روزها بیش‌تر از هر کسی و چیزی، چه چیزی آزارم می‌دهد؟ نه دروغ‌های رییس‌جمهور و نه آن‌هایی که هنوز به شناسنامه‌ی سفیدشان افتخار می‌کنند. آن روشن‌فکرهایی که پا انداخته‌اند روی پا و تحقیر آمیز به دیگران می‌گویند هیجان زده نشوید، جو زده نشوید.
گفتن‌اش تکراری است که حسادت بیش‌تر از هر صفت دیگری عصبانی‌ام می‌کند و فکر می‌کنم این نگاه از بالا و با این هیجان تحقیر آمیز برخورد کردن دلیل‌اش حسادت است. این‌که چرا آن‌ها هیجان‌زده نمی‌شوند را شما فرض کنید برای این است که آن‌ها بیش‌تر می‌دانند یا اشراف بیش‌تری دارند. اما واقعا به تاریخ خواندن احتیاج دارد فهمیدن این‌که خوشی‌ها و خوش‌حالی‌های کوچک است که زندگی فردی و شادی‌های فردی ما را می‌سازد؟ فهمیدن این‌که شکست هم قرار باشد بخوریم به‌تر است بعد از یک هفته کارناوال شکست بخوریم تا بعد از یک هفته توی خانه‌هامان ماندن؟
فقط می‌خواهم بدانم شنبه که نتیجه‌ی انتخابات بیاید و معلوم شود پیش‌بینی‌های‌شان غلط از آب درآمده می‌خواهند چه بگویند. امیدوارم این حرف تکراری که مردم ایران رفتارشان غیر قابل پیش‌بینی است را نزنند. کی قرار است آدم‌های دانشگاهی و روشن‌فکرهای علوم انسانی ما بفهمند که این مردم ایران نیستند که رفتارشان غیر قابل پیش‌بینی است، این ماییم که بلد نیستیم پیش‌بینی کنیم. این نقص را بپذیریم، قرار نیست که مردم رفتارهای‌شان را محدود کنند به امکانات و دانسته‌های محدود ما برای پیش‌بینی.
سرهرمس یک کتاب عالی معرفی کرد از شوپنهاور، این یکی کتاب هم مثل آن یکی حجم‌اش کم است، اگر دست‌تان رسید همین روزها قبل از این‌که هیجان انتخابات فروکش کند بخوانیدش، اصلا بگذارید برای پنج‌شنبه که کار خاص دیگری نمانده:
ایرانی‌ها چه رویایی در سر دارند، میشل فوکو.
.
یک مقاله کتاب روایت میشل فوکو از انقلاب ایران است که بعد از جمعه‌ی سیاه- هفده شهریور سال ۵۷ خودش را رسانده تهران: «وقتی درست پس از كشتار 17 شهريور به تهران وارد شدم به خودم مي گفتم كه با شهري وحشت زده روبرو خواهم شد چون در آنجا چهار هزار نفر كشته شده بودند. نمي توانم بگويم در آنجا مردماني شاد و مسرور ديدم ولي از ترس خبري نبود و حتي شجاعت شان بيشتر شده بود. مردم وقتي خطر را پشت سر مي گذارند شجاعت شان بيشتر مي شود.»
;
این دو پاره را از همان کتاب برداشته‌ام، بخش اول برای روشن‌فکرهایی که به مردم می‌گویند باید چنین و چنان کنند و بخش دوم برای مردم، برای خودمان که مثل یک خارپشت همه‌ی خارهای‌مان را دوباره بیرون داده‌ایم.
;
«... نقش روشنفکر این نیست که به دیگران بگوید چه باید بکنند. روشنفکر به چه حقی می‌تواند چنین کند؟ و به یاد آورید تمام آن پیش‌گویی‌ها، نوید‌ها، حکم‌ها و برنامه‌هایی که روشنفکران در دو سده‌ی گذشته بیان کردند و اکنون اثرها و نتیجه‌هایشان را می‌بینیم.کار روشنفکر این نیست که اراده‌ی سیاسی دیگران را شکل دهد؛ کار روشنفکر این است که از رهگذر تحلیل‌هایی که در عرصه‌های خاص خود انجام می‌دهد، امور بدیهی و مسلم را از نو مورد پرسش و مطالعه قرار دهد، عادت‌ها و شیوه های عمل و اندیشیدن را متزلزل کند، آشنایی‌های پذیرفته شده را بزداید، قاعده‌ها و نهاد‌ها را از نو ارزیابی کند، و بر مبنای همین دوباره مسئله کردن (که در آن روشنفکر حرفه‌ی خاصِ روشنفکری‌اش را ایفا می‌کند) در شکل‌گیری اراده‌ی سیاسی (که در آن می‌بایست نقش شهروندی‌اش را ایفا کند) شرکت کند.»
;
«نبود هدف دراز مدت عامل ضعف نیست. به عکس به این دلیل که برنامه برای حکومت کردن وجود ندارد، به این دلیل که دستورهای روز موجزند، خواستی روشن تر و سر سخت و همگانی توانسته است پدید بیاید. ایران اکنون در حال اعتصاب سیاسی همگانی است. می توانم بگویم که در حالت اعتصاب نسبت به سیاست است و به دو معنی از یک سو سرباز زدن از اینکه نظام موجود به هر صورت که شده است ادامه یابد و دستگاه ها و سازمان های اداری و اقتصادی آن کار کند و از سوی دیگر خودداری از تن در دادن به یک جنگ سیاسی بر سر قانون اساسی آینده. بر سر راه هایی که باید در مسائل اجتماعی بر گزید، بر سر سیاست خارجی و بر سر کسانی که که باید جای حکام فعلی را بگیرند، نه اینکه بحثی وجود نداشته باشد، بلکه بحث به صورتی است که که این مسائل نمی تواند به شروع بازی سیاسی، از سوی هرکس که باشد میدان دهد. ملت ایران مانند خارپشت، همه تیغ هایش را بیرون داده است. خواست سیاسی او این است که نگذارد سیاست سر بگیرد.
این قانون تاریخ است: « هرچه خواست ملتی ساده تر باشد، کار سیاستمداران دشوارتر می شود.» شاید به این دلیل که سیاست آن چیزی نیست که وا نمود می کند، یعنی تجلی یک خواست جمعی نیست، بلکه سیاست جایی می تواند نفس بکشد که این خواست چندپاره، مردد، سردرگم و حتی در چشم خودش هم ناروشن باشد.»
;
میشل فوکو. ایرانی ها چه رویایی در سر دارند؟ انتشارات هرمس - نشر نی‌ هم کتاب را چاپ کرده، من از لحاظ سرهرمس، از اولی نقل قول آورده‌ام.
تیتر عنوان مصاحبه‌ی میشل فوکو با لیبراسیون درباره‌ي انقلاب ایران و از همان کتاب است.

دوشنبه، خرداد ۱۸، ۱۳۸۸

وقتی از عشق حرف می‌زنیم، از چی حرف می‌زنیم؟

«بعد از سه سال دو نفر باید یا هم‌دیگر را رها کنند، یا خودکشی کنند و یا بچه‌دار بشوند. این‌ها تنها سه تا راهی هستند که با آن‌ها می‌شود ادامه‌ی زندگی دونفره را تصور کرد. شما هم حتماً شنیده‌اید که خیلی وقت‌ها می‌گویند عشق بعد از مدتی، تبدیل به «چیز دیگری» می‌شود، محکم‌تر و زیباتر. این چیز دیگر همان «عشق‌» است که در گیومه می‌نویسند، با حروف بزرگ. حسی که می‌گویند مخصوصاً هیجان‌اش کم‌تر است اما بالغ‌تر است. دلم‌ می‌خواهد رک و رو راست بگویم که این «یه چیز دیگه» حال من را به هم می‌زند.
اگر «عشق» این است، من این عشق را می‌گذرام برای آدم‌هایی که شجاعت کافی را ندارند، بماند برای همان آدم‌های «پخته» که دنبال راحتی و آرامش احساسات‌شان هستند. برای من، عشق بدون گیومه و با حروف کوچک نوشته می‌شود، درست که مدت طولانی طول نمی‌کشد، اما وقتی هست می‌شود حس‌اش کرد.
آن «یه چیز دیگه» که آن‌ها می‌خواهند تبدیل‌اش کنند به عشق، بیش‌تر شبیه نظریه‌ی من درآوردی است برای این‌که بتوانند راضی و مطمئن و آرام باشند. می‌دانید این‌ آدم‌ها که با من از عشقی که به «یه چیز دیگه» تبدیل شده است حرف می‌زنند، که کامل‌تر و پخته‌تر است، مرا یاد آدم‌های حسودی می‌اندازند که روی اتومبیل‌های لوکس خط می‌اندازند چون خودشان نمی‌توانند مثل آن را داشته باشند.»
.
عشق سه سال طول می‌کشد، فردیک بگ‌بده. نشر گالیمار، پاریس ۱۹۹۷
.
پ.ن: تیتر اسم داستان کوتاهی است از ریموند کارور

جمعه، خرداد ۱۵، ۱۳۸۸

سال‌هایی که می‌توانند شروع باشند

سال هفتاد و هفت بنیاد فارس شناسی در شیراز همایش نوروز در تخت جمشید را توی تنها چادر قابل استفاده‌ی جشن‌های دوهزار و پانصد‌ساله‌ برگزار کرد. یک کمابیش جشن نوروزی بود به همراه کنسرت‌های جانبی توی شیراز و برنامه‌‌ی شبانه‌ی نور و صدا توی پرسپولیس و همایش‌ دو سه روزه‌ای که موضوع‌اش از حرف‌های کلی مثل تاریخ‌چه‌ی نوروز بود تا مرمت آثار باستانی و توریسم فرهنگی.
الان تعجب می‌کنم که آن موقع با آن سن و سال و دغدغه‌هایی که این‌قدر واضح این‌هایی نبوده که الان هست، چه طور همه چیز را این‌قدر خوب یادم است. آن وقت‌ هنوز فکر نمی‌کردم که توی دانشگاه یک رشته‌ی علوم انسانی بخوانم، و بعدترش هم رشته‌ای بخوانم که این‌قدر با مدیریت میراث فرهنگی مرتبط باشد.
نوروز در تخت جمشید در طول سال اول ریاست جمهوری خاتمی برگزار شد، همان سالی که بنیان یادروز حافظ(مهر ۷۶) و بعد یادروز سعدی(اردیبهشت ۷۷) نهاده شد. همان سالی که جشن‌های فصلی ادب و هنر شیراز(هنوز ادامه دارند؟ جشن پاییز توی باغ عفیف‌آباد مثل یک فیلم توی ذهن‌ام ضبط شده) شروع شد. آن‌ وقت‌ها شهریارمندنی‌پور دست تنها و با مجوز هفته‌ نامه‌ی روزنامه‌ی عصر، عصرپنج‌شنبه را توی شیراز منتشر می‌کرد.
جای بحث ندارد که این کارها غیر ممکن بود سال هشتاد و چهار شروع شود. سال هشتاد و چهار هیچ کار فرهنگی را نمی‌شد شروع کرد. من این شانس را داشتم که وقت تغییر رییس‌جمهور در سال هفتاد و شش شیراز باشم و ببینم که تغییر رییس جمهور می‌تواند چیزهایی را تغییر دهد، می‌تواند حال و هوای روزانه‌ی مردم را عوض کند. می‌توانند زندگی آدم‌ها را برای همیشه عوض کند، به‌تر کند، همان‌طور که با زندگی من و همه‌ی دوستان نزدیک‌ام توی شیراز کرد.
شاید اگر بین سال ۷۶ تا ۷۸ توی یک شهر بزرگ مثل تهران زندگی می‌کردم، این چیزها را نمی‌دیدم، همان‌طور که بعدها توی تهران کم‌تر دیدم. عادت به تقدیس سال‌هایی که ده سال ازشان گذشته ندارم. چون می‌دانم که نتیجه‌اش دربه‌ترین حالت نوستالژی خطرناکی است که گریبان آدم را می‌گیرد. این‌ها را گفتم که بگویم پشتیبان خیلی از آن اتفاق‌های فرهنگی، سازمان میراث فرهنگی(که هنوز با سازمان گردشگری ادغام نشده بود) و شخص سید محمد بهشتی رییس اسبق سازمان میراث فرهنگی بود.‌
حالا اسم سید محمد بهشتی وقتی کنار اسم آدمی می‌آید که خاتمی تمام قد پشت سرش ایستاده به همه چیز امیدوارترم می‌کند. به این‌که بتوانم ایران کار کنم. به کار دولتی توی ایران امیدوار می‌شوم، مشخصاً کار دولتی و نه کار با سازمان‌های بین‌المللی و ان جی او ها که ته‌اش هیچ ضمانت اجرایی ندارند.
از زیادی امیدوار شدن می‌ترسم، به کابینه‌ی فکر می‌کنم که ممکن است خاتمی وزیر فرهنگ‌اش شود و سید محمد بهشتی رییس سازمان میراث فرهنگی‌اش. از فردای انتخاباتی که همه‌ی این‌ امیدواری‌ها نقش بر‌ آب شده باشد می‌ترسم.
.
پ.ن: این‌ها برای راضی کردن کسی به رأی دادن یا دعوت به مناظره‌ی منطقی درباره‌ی انتخابات نیست. به نظر من رأی دادن در این شکل این‌قدر ابتدایی از دموکراسی- یعنی انتخاب رییس جمهور با رأی مستقیم همه‌ی مردم که بیش‌تر به یک رفراندوم شبیه است- یک عمل کاملاً هیجانی و غیر عقلانی است و جای هیچ بحث منطقی ندارد.
آن‌ ده بیست نفری را که می‌توانسته‌ام راضی کنم قبلاً با روش‌های احساسی یا با خرید مستقیم رأ‌ی راضی کرده‌ام. خودم هم نظرم عوض نمی‌شود.
در مورد بقیه هم خوش‌بختانه یا بدبختانه وقت شمردن رأی، رأی یک آی کیو ۱۴۰ ی همان‌قدر شمرده می‌شود که رأی یک آی‌کیو ۹۵ی. من ترجیح می‌دهم اگر قرار باشد نظر کسی را عوض کنم نظر آدم‌های بین آی کیو ۹۵ تا ۱۰۵ را عوض کنم که انرژی کم‌تری می‌برد با نتیجه‌ی برابر.
بنابراین آتش بس برای هر مناظره‌ی منطقی و عقلانی درباره‌ی انتخابات از حالا تا سال‌ها بعد از انتخابات برای من برقرار است.