شنبه، فروردین ۲۲، ۱۳۸۸

این‌که تو می‌گویی از سرمای پامیر بدتر است؟

هوا سرد بود، هر کس که می‌شناختم و آشناهای درجه دو و سه هم توی آن شهر کوچک وقتی فهمیدند که دارم می‌روم بدخشان، سعی کردند هر جور شده جلو‌ی‌ام را بگیرند. محلی‌ها از سختی راه شروع می‌کردند تا می‌رسیدند به این که آن‌جا حالا نغز نیست، باید تابستان بروی و خارجی‌ها با این‌که دیوانه نشو، بگذار با هم با هواپیما می‌رویم، سرد است دختر، آب نیست، برق نیست، می‌میری از سرما.
من اما نه این‌که لج کرده باشم، فقط می‌گفتم اگر حالا نروم پس کی. بدخشان تاجیکستان منطقه‌ی خودمختار است. یک چیزی مثل مجوز ورود می‌خواهد، ویزایی که گرفتنش از ویزای خود کشور سخت‌تر است. دعوت‌نامه و این‌ها می‌خواهد.
ویزا گرفتم، رفتم ترمینال دوشنبه، خبری از اتوبوس و این‌ها که نیست، از این لاداهای قدیمی بود. چهاردر. مثل تاکسی‌های راهی می‌ایستاند که پر شوند، دو روز طول کشید تا جز ما دو تا چهار نفر دیگر پیدا شوند که بخواهند توی برف بروند پامیر. سه چهار ساعتی یک‌بار زنگ می‌زدم به راننده تا ببینم که کسی آمده یا نه. یکی که مادرش مرده بود که با پسرش بود. دو تا مرد دیگر هم که دوشنبه کار می‌کردند.
راه دوشنبه تا خاروق ششصد کیلومتر راه کوهستانی مال‌رو است. خاروق مرکز استان خود مختار بدخشان، یکی از سه شهر مهم تاجیکستان است. اما راه‌اش ششصد کیلومتر راه کوهستانی مال‌رو است که از پامیر می‌گذرد. راننده گفت دوازده ساعت طول می‌کشد، محلی‌های توی ماشین گفتند با این هوا بیست ساعت طول می‌کشد.
اما بیست ساعت بعد تازه ماشین را با زنجیر بسته بودند به یک مینی‌بوس تا از رودخانه رد کنند.
شما ممکن است به من بگویید سختی‌های فیزیکی هیچ وقت به پای دلتنگی‌ها و سختی‌های ذهنی نمی‌رسد. اما من به‌تان می‌گویم می‌رسد. من هم پیش‌ترها همین حرف‌ها را می‌زدم، اما خب آن‌جایی که ما ایستاده‌ایم در حالت معمولی‌اش هیچ وقت سختی‌های فیزیکی آن حد را تحمل نمی‌کنیم. آهان من می‌گویم دردهایی فیزیکی هست که با سخت‌ترین فشارهای روحی برابری می‌کند.
تا حالا یخ زده‌اید؟ من اصولاً همیشه پاهای‌ام یخ می‌کند، خیلی از شب‌های زندگی‌ام بی‌ اغراق ساعت‌ها نتوانستم بخوابم چون پاهای‌ام یخ زده بوده، اگر کسی را نداشته‌ام، همین توی خانه با شوفاژ و همه‌ی این چیزها، هی بلند می‌شده‌ام جوراب‌های پشمی را می‌گذاشته‌ام روی شوفاژ و وقتی پای‌ام آن‌ یکی جفت را یخ کرد، عوض‌‌شان کنم، ها این‌جوری‌هاست. اما این سرما که می‌گویم نه از این سرماها بود.
این سرما یک‌جور دیگری بود، ناامیدی هم توش بود، نمی‌دانستی کی تمام می‌شود.
با همه‌ی برف و این هایی که بود حوالی غروب یعنی تازه هشت ساعت بعد رسیدیم به رودخانه‌ای که باران و برف باعث شده‌ بود آب‌اش آن‌قدری بالا بیاید که نشود ازش گذشت. رودخانه دو پایه‌ی بتونی پل داشت دو سوی‌اش که مال دوره‌ی کمونیستی بود. سال ۹۱ با فروپاشی، ساختن پل را هم رها کرده بودند، مثل همه‌ی چیزهای مهم دیگری که توی این چهارده تا جمهوری با فروپاشی رها شده. جای خالی ِحکومت شوراها این‌طوری حس می‌شود آن‌طرف‌ها.
اوهوم داشتم می‌گفتم رسیده بودیم به رودخانه، همین‌طوری ماشین را زدند کنار با بطری دو لیتری ودکای‌شان رفتند بیرون توی آن سرما لیوان‌های‌شان را گذاشتند روی کاپوت لادا و ایستادند به نوشیدن. ما دو تا در ماشین نشسته‌ بودیم. پاشدم بروم بیرون بپرسم خب چه شده، چی‌کار می‌کنیم ژان مارک دستم را گرفت که بنشین دختر سرد است.
یک ساعت بعد کماکان همان‌طوری بود رفتم پرسیدم که چه شده، گفتند خب آب رودخانه بالا آمده نمی‌شود گذشت. حالا من هی تکرار نمی‌کنم اما هر وقتی که نقل قولی می‌کنم از حرف زدن‌‌ام با محلی‌ها، خودتان تصور کنید که خیلی هم روان و آسان نیست اختلاط یک فارسی زبان ایرانی و یک فارسی زبان بدخشانی، مقادیر معتنابهی تکرار و بلند حرف زدن در کار است. آخرش هم من با کمک شعرهای قرن هفتم و درس‌های سخت ادبیات فارسی، کلمات را آن‌قدر خالص و از قرن‌ها دست‌ نخورده انتخاب می‌کردم که آن‌ها بفهمندم. آن‌ها هم گاهی کلمه‌هاشان را از ترانه‌های اندی و لیلا فروهر و گوگوش انتخاب می‌کردند تا من بفهمم.
آهان گفتند خب باید صبر کنیم که آب پایین بیاید. فردا صبح شاید آب پایین بیاید، شاید هم نه.

...
پ.ن: بقیه‌اش را فردا می‌نویسم طولانی شد.