جمعه، آذر ۱۵، ۱۳۸۷

"دوست داری بزرگ که شدی چیکاره شی؟ " کاش می‌گفتم دیلماج

می‌دانید دوست داشتم چیکاره می‌شدم؟ تصویرم از شغل ایده‌آل‌ام این‌طوری است که توی یک سالن خیلی بزرگ و خیلی روشن، که دور تا دوره‌اش دیوارها-پنجره‌های یک‌سره‌ شیشه‌‌ای دارد و کف و سقف چوبی، یک عالمه آدم از همه‌ جای دنیا هستند که نمی‌دانم دقیقاً چکاره‌اند، اما برای کارشان لازم است با هم حرف بزنند. مثلاً آنتراکت یک کنفرانس مهم، از آن کنفرانس‌هایی که در عمل آنتراکت‌اش از خود کنفرانس مهم‌تر و مؤثر‌تر است. آدم‌ها چای و قهوه و کرواسان‌ به دست، دارند با هم حرف می‌زنند. بیرون سالن هم دور تا دور باغ است، و از دیوارهای شیشه‌‌ای دور تا دور را می‌شود دید.
.
بعد این آدم‌ها خیلی‌هاشان زبان مشترک ندارند برای با هم حرف زدن، من تمام روز کاری‌ام هی از این گوشه‌ی سالن می‌روم آن سمت، هی از این‌جا به آن‌جا جابه‌جا می‌شوم تا مترجم شفاهی(دیلماج)‌شان باشم. توی تصویر ایده‌آل‌ام، هیچ زبانی نیست که بلد نباشم، وحتی خط اتیوپیایی را می‌توانم بخوانم. تازه توی همان چند دقیقه رویا حتی به تعطیلاتم هم فکر می‌کنم، به این‌که چهارماه تعطیلات می‌گیرم برای یک کشور دور که زبان‌شان را تمرین کنم تا یادم نرود.
همین‌طوری یادم افتاد به ناتور دشت.
حتی به اینترپرتر؛ حتی به لاست این ترنسلیشن.