شنبه، آبان ۱۸، ۱۳۸۷

احساس خود فیبی بینی دارم

یه چهار- پنج ساعتی طول کشید تا تصمیم بگیرم این پست رو پابلیش کنم، می‌ترسیدم اعتماد خواننده‌ی این‌جا کم بشه، یعنی این‌قدر که کل جریان فانتزی و داستانی به نظر می‌رسه. بعد فکر کردم خوب این‌ها دست‌ِ کم بامزه است و باید بگم‌شون. همه‌ی مکان‌ها و زمان‌ها و آدم‌ها هم کاملاً واقعی هستند.
مجارستان که بودم روز آخرو دقایق آخر وقتی می‌خواستم سوار قطار اسلواک بشم یه دفعه یادم اومد که باید چیزی بخرم. رفتم از نزدیک‌ترین خودپردازی که شلوغ نبود پول بگیرم، دیدم هی هنوز داره بوق می‌زنه می‌گه پول‌تون رو بردارید، چهل هزار فورینت (حدود 160 یورو) اونجا جا مونده‌ بود، اندازه‌ی چند ثانیه وقت داشتم فکر کنم برش دارم یا بذارم‌اش همون‌جا بمونه. با توجه به این‌که خانمی که قبل از من بود رو دیده‌ بودم که سوار اتوبوس شهری شده بود، فکر کردم من اگر بردارم‌اش مطمئنم به بانک برش می‌گردونم اما اگر بذارم‌اش معلوم نیست نفر بعدی هم این‌کار رو کنه.
با همون پول اومدم فرانسه. بگذریم که توی این چند روز یه هزار باری به خودم گفتم به تو چه خره که پول رو برداشتی آوردی، شاید قرار بوده به یکی دیگه برسه.
امروز شنبه! بعد از دومین قرار با بانک‌ام بالاخره تونستند پول رو بفرستند برای اون بانک مجار که من آدرس و اسم واین‌هاش رو برداشته بودم، اما یه اِن بار از آقاهه‌ی بانکی شنیدم که خب دستِ کم به یورو تبدیل‌اش می‌کردی و با واحد پول محلی پا نمی‌شدی بیای فرانسه. خلاصه که هم دهن من سرویس شد، هم این دو تا بانک.
با لوئیزا از بانک بیرون اومدیم، سه دقیقه بعد اون داشت ویترین نگاه می‌کرد، که من یه پاکت پول پیدا کردم( از پاکت‌های بانک که آدم پول می‌ذاره توش می‌ذاره توی خود‌پرداز) که توش سیصد و پنجاه یورو بود، در حالی که سورپرایز شده بودیم و لوئیزا هی می‌گفت دختر این یه نشانه است، برگشتیم همون بانک و پول رو دادم به آقای بانک، که اون فکر کنم تا یه ماه برای هم‌کارهاش این پنج دقیقه فاصله‌ی فرستادن پول به مجارستان و پیدا کردن پول جدید رو تعریف می‌کنه.
بعدش مستقیم رفتیم اوشان( یه فروشگاه‌ زنجیره‌ای) تا برای قرار صبحانه‌-ناهار (برانچ) امروز‌مون با بچه‌ها، به پنج یورو! آب پرتغال بخرم. نمی‌دونم از کِی تا کِی، ولی به مدت بیست و پنج روز این فروشگاهه همراه خرید بُن بازی می‌ده تا جلو در خروجی فروشگاه بُن‌ات رو از جلو اون دستگاهه رد کنی ببینی چیزی برنده می‌شی یا نه.
بعد من پانصد یورو برنده شدم. حالا شده بود نیم ساعت بعد از دادن ِ پول دوم به بانک.
خنده و نگاه ناباورانه‌ی من و لوییزا به بُنِ جایزه تجربه‌ی یه حس ِجدید بود. فقط داشتم فکر می‌کردم با این پولی که حالا دیگه قبول کرده بودم سر تا پا نشانه‌ است چیکار باید کنم. فکر کنم پیامبرها هم وقتی به پیامبری می‌رسیدن حس‌شون برای چند دقیقه همین‌طوری بوده.

پ.ن : شدیداً هم احساس خود فیبی‌ بینی دارم.( فقط توی یکی-دو اپیزود، اگر نه می‌دونم که فیبی رو از روی شخصیت سارا ت ساختند)