یکشنبه، مهر ۱۴، ۱۳۸۷

وقتِ هر دل‌تنگی...

دم نوشت: یک صبح آفتابی‌ ِ کم‌رنگِ زمستانی، و این موزیک.
.
گفته بودم که تن نمی‌دهم به فاصله‌هایی که آدم‌هایی که دوست‌شان دارم را از من دور می کند؟ گفته بودم که تا آن‌جایی که دستم می رسد سعی می‌کنم دنیا را کوچک‌تر کنم؟ حالا با اعتماد به نفس می‌گویم که این‌کار را کرده‌ام.
این یک‌سالی که فرانسه بوده‌ام همیشه یک‌ پای‌ام یا ایران بوده یا ایتالیا. چهار‌بار(درست‌اش هشت بار است؟) مسیر پاریس-تهران را رفتم و آمدم که به‌ خودم بگویم من همین دور و برم، تا بیشتر از سه ماه دور نمانم و بگویم که گاهی فقط پنج ساعت راه است.‌ موفق شده‌ام. دنیا برای‌ام کوچک‌تر و کوچک‌تر می‌شود و حالا دیگر همه‌ی آدم‌های‌ام هم‌ این‌جا و هم آن‌جا می‌دانند که همیشه همین‌ نزدیکی‌های‌ام.
یک لیست دارم از آدم‌های نزدیکی که گاهی حتی دو سال می‌شود که ندیده‌ام‌شان،تا بروم ببینم‌شان، که آن‌ها اگر نمی‌توانند جابه‌جا شوند، من می‌توانم. لیست‌ این سه ماهه‌ام از برلین شروع می‌شود بعد هم مادرید، بوداپست، میلان و تهران.
به کاتالین زنگ زده‌ام بگویم می‌آیم بوداپست که ببینم‌ات؛ که روزی نرسد که به جای دو سال به هم بگوییم فکرش را بکن ده سال است که هم‌دیگر را ندیده‌ایم...جیغ‌زنان می‌گوید، عالی است. بیشتر می‌مانی تا پراگ هم برویم. برای‌اش می‌گویم که زمان‌ام محدود است که فلان پرزنتیشن را دارم... می‌گوید خودت به‌ام یاد داده‌ای، فکر نمی‌کنی پراگ شهری است که ندیدن‌اش را بهانه‌های معمولی و ناچیزی مثل وقت شایسته‌ نیست؟
گفته بودم به‌اش که برای از فاصله‌ها شکست خوردن و دور ماندن از سرزمین‌هایی که آرزوی‌ دیدن‌شان را داریم، پول و وقت آخرین بهانه‌هایی است که می‌توان به‌شان آویزان شد.
اوهوم... تجربه‌ي کهنه‌ی مرا بپذیرید، برای آرزوهای بزرگ‌‌مان این بهانه‌های کوچک را نیاوریم. آرزوهای‌مان شایسته‌ی بهانه‌های قشنگ‌تری هستند برای این‌که کنار‌شان بگذاریم.