یادم رفته بود که شبها وقت مسواک زدن و توی رختخواب آمدن لنزش را در نمیآورد، میگذاشت تا وقتی که مطمئن میشد من داشت خوابم میبرد. اصلن یادم رفته بود لنز میگذارد. میگوید بروم لنزم را در بیارم و لیوان آبت را هم بیاورم بگذارم بالای سرت. یادم رفته بود چطوری دوستم دارد. دوزانو-توی- بغل نشستهام اشک میریزم که فراموشکار و ناسپاسام. بغضم اندازهی یک عفونت گلو درد دارد.