دوشنبه، آذر ۲۸، ۱۳۹۰

2012

می خوام بیام ایران یه هفته روزی دوازده ساعت کار کنم گزارشم رو که ددلاینش یه ماه دیگه است تموم کنم. بعدش سه هفته بشینم یه فیلمنامه بنویسم که پنج ساله توی ذهنمه. بعدش برگردم پاریس دو ماه زبان بخونم. صبح تا شب. هنوز نمی دونم چه زبانی؛ شاید فرانسه و انگلیسی فقط. شاید هم عربی و آلمانی. ذهنم احتیاج به استراحت داره. بعد از دو ماه دلم می خواد که برم تاجیکستان یا افغانستان کار کنم.  مثلن از اوایل بهار.  دلم می خواد خونه ی پاریس م رو هم نگه دارم، برای اولین بار در مورد حقوقم چونه خواهم زد.  آمادگی این رو ندارم که یه دفعه و دوباره همه چیزم رو از دست بدم. آهان وقتی از ایران برگشتم یه مهمونی خداحافظی ده نفره برای هایکه می گیرم. فقط دوستای نزدیکم. فسنجون درست می کنم.  بعدش هایکه می ره لیبی. سایمون هم که دو هفته دیگه می ره دوشنبه. این دو تا.  نفر سومی شاید بره لیبی. نیکیتا هم مدام از رفتن حرف می زنه. حتی الکساندرا می گه می خوان از فرانسه برن. نمی دونم این طوری دوستای نزدیکم رو یکی یکی از دست می دم  و رفتن از اینجا برام آسون تر می شه. مثل تهران. دیشب ژرالدین به ماها گفت خوش به حالتون که می تونید به رفتن فکر کنید. می دونید چیه؟ پاریس شده مثل تهران همه می خوان برن. دست کم همه ی آدمهای دور و برم یا برنامه مشخص  دارند برای رفتن یا برنامه نا مشخص برای نماندن. عین تهران. دلیلش چیه؟ من احساس می کنم فرانسه شده مثل ایران. همیشه می گفتم که من توی این کشور با اینکه تحسینش نمی کنم (مثلن آلمان رو تحسین می کنم) احساس راحتی می کنم چون فکر می کنم خونه مه. چون خیلی شبیه ه به کشوری توش بزرگ شدم. اما الان شباهت دیگه تکان دهنده شده. مردم مدام نق می زنند. به دولت بد و بیراه می گن. یه چیز دیگه هم است، زندگی روزمره دیگه روزمره نیست، مدام منتظری یه چیزی سر برسه. زندگی روزانه یه جنگ روزانه است یه چالش واقعیه.  دیشب بچه ها اینا رو می گفتند و من هم ترجیع بدش می گفتم: مثل ایران. فضا مسمومه انگار. مثل ایران. شاید دلیلش بحران اقتصادی باشه. مثل ایران. نه دلیلش انتخابات ریاست جمهوریه و عدم اطمینانی مردم. مثل ایران. من می خوام برم یه جایی که مردم مدام از بحران اقتصادی و انقلاب کشورهای عربی و جنگ خاورمیان حرف نزنند.

.دوباره پاریس می شه مثل تهران؛ فرانسه می شه مثل ایران. رفتن ازش آسون می شه و من بهار سال بعد می رم

آیا من دارم فرار می کنم؟ نمی دونم واقعن. نمی دونم. آدم به یه جایی می رسه که هر روز به خودش می گه دیگه نمی تونم. توی آینه آسانسور به خودم می گم اگر نمی خوای تغییرش بده. منتظر چی هستی واقعن؟ اگر چیزی رو دوست نداری تغییرش بده. بلد نیستم. تغییر دادن رو یادم رفته. می خوام برم. مثل زمستان سال هشتاد و پنج ه توی تهران. هر روز صبح که بیدار می شدم خبرها رو از شبکه ی پنج فرانسه گوش می کردم و به خودم می گفتم من چرا اینجام؟ من چرا پاریس نیستم. حالا هم همینه. هر روز که از خواب بیدار می شم می گم من چرا دوشنبه نیستم؟ چرا اینجام. کی باورش می شد پاریس رفتن این همه آسون تر از دوشنبه رفتن باشه؟ بود اما. شش ماه بعد پاریس بودم. کار هم داشتم. اما الان یک و نیم ساله می خوام دوشنبه باشم نیستم.  دلیلش اینه که روسی نمی دونم؟    
مگر آخه من چقدر فرانسه می دانستم وقتی آمدم؟
امروز به ساناز زنگ زدم در مورد کابل رفتن. دو سال کابل کار کرده. تازه برگشته آلمان. گفت شاید کار سالمی نباشه اینکه آدم با خودش این کار رو کنه. این که بره توی کشوری زندگی کنه که زندگی اینقدر اینتنس (یادم نمیاد فارسیش رو)  گفت که باید با همکارهات کار کنی. زندگی کنی. سفر بری. بین همونا عاشق بشی. ازدواج کنی حتی. گفت مثل یه قبیله ی درون همسرند  گروه های کاری کشورهای اینطوری. با همه ی عیب و نقص هاش و با همه ی حسن هاش. گفت که من خسته شدم از "از دست دادن". به آدمهای مثل  خودت خیلی نزدیک می شی، بعد دوستای نزدیکت رو در عرض سه ماه یا شش ماه از دست می دی. مثل زندگی معمولی نیست که حداکثر دو سه بار در زندگی ت دوستای نزدیکت برن و از دست شون بدی. همه می رن. بر می گردن کشورشون. می رن سودان. می رن هایتی. گفت فکر کردن بهش هم می تونه دیوانه ت کنه. زندگی خیل اینتنس ه. اینو شاید بیست بار گفت در یک ساعت.  هر دومون می دونیم که اینکه زندگی اینتنس ه بار منفی داره. درست ه خوشحالی ها و شادی ها و جشن هات عمیقه. اما سختی هاش هم عمیقه. گفت وقتی برمی گردی فکر می کنی به جای یک سال، پنج سال پیر شدی. دیگه نمی تونی با دوستای سابقت دوست باشی . ترسیدم. برای اولین بار ترسیدم. بعد گفت به آدرنالین ش معتاد می شی. وقتی برگشتی بازم می خوای بری. اگر نه افغانستان، عراق، اگر نه یه جای شبیه ش.  بعد می شی مثل یه معتاد. می ری اینجا ها که زنگی واقعی رو فراموش کنی. من می ترسم. اما فعلن برنامه برای سال آینده همون پاراگراف اول ه. احساس می کنم یه در رو باز کردم که راه جلوش نیست. یعنی یه پهنه است که خودم باید یه راه مالرو(دقیقن مال رو) درست کنم و برم. راهی وجود نداره برای انتخاب کردن